۵/۲۷/۱۳۹۷

در ستایش تن‌پروری و جداسری


چندی‌ست وقتی از کار زیاد روزانه خلاص می‌شم بعدش هیچ فعالیتی دیگه نمی‌کنم. نه ساز می‌زنم، نه شنا می‌کنم و نه هیچ کار دیگری. تنها به تخت و پتوم پناه می‌برم. یا فیلم می‌بینم یا می‌خوابم. در این نوع زیستن هیچ رستگاری‌ای نیست. هیچ حرکت رو به جلویی نیست. تنیدگی ذهن و تن تام و تمام. ادامه همین روند اضافه وزن بوجود میاره. کمی هم تا الان آورده. مقاله‌ای می‌خوندم که نوشته بود این حالت می‌تونه از علائم سربرآوردن دور جدید افسردگی باشه. اما من حال روانم خوبه. دستکم اینطور فکر می‌کنم. اگر نخوام تخریب‌های اخیرم رو به‌یاد بیارم. اینکه چطور روابطم با آدم‌های پیرامونم رو خراب، نادیده یا رها کردم. صبح‌ها و عصرها کتاب می‌خونم. در مسیر رفت و برگشت محل کار. در هواپیما هنگام رفت‌وآمد به تهران و جنوب هم. این روزها مشغول خوندن نامه‌های فرانسوای نازنینم. تروفوی همیشه دوست‌داشتنی و هیجان‌زده. شوق این فرد حال دل آدم رو خوب می‌کنه. ذوق‌زدگی کودکانه‌اش در مواجهه با فیلم‌ها، کتاب‌ها و آدم‌ها. اینکه چطور تمام عمر سخت و زیاد کار کرد و هرچه دوست داشت کرد. انگار هرچه بیشتر نامه‌ها رو پیش میرم بیشتر دلم می‌خواد بیکاره‌گی کنم. گویی جذبه کهربایی تن‌پروری من رو بیشتر و بیشتر به سوی خودش فرا‌می‌خونه. همونطور که ابلوموف رو. گاهی فکر می‌کنم شاید تاثیر بسیار کار کردن باشه. دوندگی‌های بسیار و نتیجه نگرفتن‌ها. اما من در خودم نشانه‌ای از یاس نمی‌بینم. جمعه پیش دوازده ساعت و این جمعه سیزده ساعت و نیم خوابیدم. می‌تونه یک دلیلش کم‌خوابی‌های مداوم یک هفته کاری باشه. تهران که باشم کمتر می‌خوابم. گرچه به‌شدت نامنظم‌تر. نکته‌ای که باید یادآوری کنم اینه که به کلی و تمامی دست از زندگی نشستم. کارها و تصمیمات کلانم رو پی می‌‌گیرم و پیش می‌برم. امیدی به کسی ندارم. همچنین به یاری و یاوری. کمکی هم لازم ندارم. فعلا با خودم خوبم و کافی‌ام برای خودم. آهن‌دلی؟ خب معلومه کسی که با تن خودش بی‌مهری و بی‌تفاوتی کنه با غیر چه می‌کنه. آره. می‌تونیم اسمش رو بذاریم آهن‌دلی.
ها راستی. خوش دارم خبری بدم. دلم می‌خواد مثل گذشته شبی رو در طبیعت به صبح برسونم. کمپ بزنم، آتیش برپا کنم، ساز بزنم و ظهر فرداش در دریاچه شنا کنم. شنایی عوض تمام شناهای نکرده‌ی این مدت. می‌دونی که آب شیرین و عمیق هرجا که باشه جز استخر آبی خطرناک، کِشنده و کُشنده به حساب میاد. باکی ندارم. می‌دونم که قرار نیست خودم رو به‌کشتن بدم. پس شبی رو در طبیعت کمپ می‌زنم، آتیش برپا می‌کنم، ساز می‌زنم و شنای در دیاچه می‌کنم. هنوز سرکارم و مونده به فرارسیدن مرخصیم. برق این تصمیم روشنم داشته. گرما و بیقراریش رو در وجودم حس می‌کنم. امروز شنبه‌ست. تا آخر هفته کلی مونده و ذوق و بیقراری این تصمیم ذهن و جانم رو حسابی مشغول کرده. ها راستی! یادم باشه یه مقدار از موسیقی‌های مورد علاقه‌ام رو باخودم ببرم. انوانسیون‌ها و پارتیتاهای باخ، دوتار نوازی نظر محمد سلیمانی، مقام نوازی مختار زنبیل‌باف رو نباید فراموش کنم. نمی‌دونی چه دنیاهایی‌ دارن تو خودشون. وجودشون تو سفر مغتنم و ضروریه. هم برای مسیر و رانندگی، هم برای برخی ساعت‌های اقامت در اونجا. بذار اسم اونجا رو هم بگم. دریاچه تار با عمق چهل متر و در برخی قسمت‌ها تا پنجاه متر. در ارتفاع سه‌هزار متری پیرامون کوه دماوند. اون روز کسی بهم می‌گفت تنها نرو. دستکم کسی رو همراهت ببر که اگر اونجا مردی بتونه خبرت یا خودت رو به جایی برسونه. خندیدم. گفتم خب به خانواده‌م خبر می‌دم که کجا دارم می‌رم، کی می‌‌رم و کی برمی‌گردم که اگر بیشتر از اون زمان طول کشید و برنگشتم و تماس باهام ممکن نبود بیان اونجا پی بقایام. منطقی.
شاید روزگاری همه چیز رو رها کردم و رفتم در روستایی زندگی کردم. گرچه زندگی فعلیم هم کمی از زیستن در آبادی هزار میل پرت افتاده در دل صحرا نداره. تعجبی نمی‌کنم اگر یکی از همین روزها آقا کوچولویی ناغافل به سمتم بیاد و بهم بگه بی‌زحمت یه بره برام بکش.

۴/۱۳/۱۳۹۷


اگر شماهم مثل من دل در گرو داستان، خاصه از نوع کوتاهش دارین. اگر گاهی در طول روز خوش دارین اسب خیال رو پی کنید اون سوی دشت‌های دور، اگر وقتی زمانه تنگ بهتون گرفت شماهم مثل من اولین  و نزدیک‌ترین مفرتون خیال‌پردازی‌ست، اینجا گاهی داستان کوتاه خواهم گذاشت تحت عنوان پیشنهادهایی برای خواندن.
خوش‌تون بود بخوانید.

۴/۰۹/۱۳۹۷

بگذار این‌طور شروع کنم. مدت‌هاست دستم به نوشتن نرفته. حرفی هم نبوده برای گفتن. آمیخته به زندگی شدم. زندگی‌تر می‌کنم. مثل آدم بزرگ‌ها. باورت هست؟ من؟! بگذریم. حکایتی‌ست طولانی که ره به گزاف خواهد برد. اینجا به اتاق کودکی خانه پدری می‌ماند. همیشه همان‌ست که بود. دست نخورده و وفادار و گردگرفته. کهنه، متروک و مطرود. اما هست هنوز. بگذریم.

طریق سنگین دلی هم عالمی‌ست. نمی‌دانم چه ازش بدانی ولی عالمی‌ست. از من بپرس که چیره درکار آهن‌دلی‌ام. از جایی به بعد دیگر مسیر ناهموار عاطفه نیست که خراش پات شود. دلی داری به دست و سری به مسیر و چشمی به افق. افقی که سایه‌ای سخت تیره و طویل پشت سرت راه می‌اندازد و در مقابل رنگ بی‌رنگ رویت را گندم‌گون می‌سازد. تو خالی از خشم و نفرت می‌شوی. خالی از شفقت و مهر. دلی برایت نمی‌رود و نمی‌تپد. تو هم. لاکردار می‌شود و لاکردار می‌شوی. می‌گذاری زندگی با تو قمار کند و تو با آن. به هم می‌تنید و داو معاملت برای هم می‌اندازید. شطرنج است. گاهی برنده و گاه بازنده‌ای. دیگر مهم و جدی نیستی. دیگر چیزی مهم و جدی نیست. فراموش‌کار می‌شوی. فراموش می‌کنی و می‌گذاری به سادگی فراموش شوی و دیگر هم ازین بابت نمی‌نالی. آنکه تو را فراموش سازد به سرعت غیر را به یاد خواهد آورد. تو اما تنها فراموش‌کار و فراموش شده‌ای. سبکی تحمل‌پذیری دارد این سیاق زیست. زشت شاید باشد اما قبیح و مردود نیست. تلخ شایستی باشد اما در مظان اتهام نیست. پرسشگری هم درکار نیست. اگر بود هم تو پاسخ‌گویی را نشایی. بگذار آدم‌ها به لایق‌هاشان برسند تا مباد که تو را سد راه خوانند. بگذار بی‌مسئولیت نام بگیری تا لئیم. بگذریم.

من هنوز اینجا را صاحبم. من هنوز اسلوب نوشتن دانم. یا گمان برم که دانم. من هنوز در جایی که صاحبم می‌نویسم و خواهم نوشت. 

۱۰/۲۲/۱۳۹۵

دیگر زخم نخواهمت خواند. دیگر زجر روان نخواهمت داد آواز. دیگر از دلی هزار تکه نخواهمت گفت. حالا دیگر تو عزیمت جاودانه خواهی بود. تو سکوت خواهی شد. تو مرد خواهی شد. تو نمی‌دانی هنگامی که مرد به گوشه‌ای می‌خزد خیره به دور و سکوتش از درون می‌تراشد و می‌خراشد چه فغان بلندی‌ست. تو نخواهی دانست وقتی که مرد گوشه لب‌هاش به پایین مایل می‌شود چه اشک‌های نریخته‌ای‌ست. دیگر تو نخواهی دانست آن زمان که خواست و مطلوب را شخص پس می‌زند و روان و تن را از مطلوب محروم می‌دارد چه رهبانیت ناخواسته‌ای‌ست.
حالا دیگر هرچه هست اشعار نیماست. اشعار تلخ نیما. گرم یادآوری یانه، من از یادت نمی‌کاهم.

۱۰/۲۱/۱۳۹۵

یاد بعضی نفرات رزق روحم شده‌ است. رزق روحم شده است؟ زخم روحم شده است. زجر روانم شده‌ است. از معجون فراموشیم گفته بودی. پس باش تا گویم و دانی. چه معجون که زهرآبی‌ست می‌چکد به‌کام. خوناب ترش و تلخی‌ست که به هر رگم می‌دود. نام بعضی نفرات کشتنم می‌دارد. اشکم می‌بارد.

۱۰/۰۵/۱۳۹۵

طعم تمبر/ یک


            نترس. احتمالا تا تو بیایی من اینجا نخواهم بود. گیرم که بیایی و من نیز اینجا باشم. تو را چه کار با این حوالی آخر؟! احتمالا جایی دور از من خواهی بود و من را نخواهی دید. نترس و باژگونه مباش. پیشترها گفته بودمت که مدتهاست مرا دیگر شوری و اشتیاقی نیست. چیزی که بخواهد خرمن رابطه را بگیراند و مشتعل سازد. حالا دیگر میان اینجا بودن و رفتن‌هام شوقی و انتظاری و آغوشی گشوده پس هیچ دری نیست. کم فروش رابطه‌ام و شوق نافرین. دیگری‌ای به شوقم نمی‌آرد، تنگ حوصلگی و کج خلقی می‌کنم. رابطه را بیمار کرده‌ام. گذاشته‌ام بندهای واصل را دیگری بگسلد. کنار کشیده‌ام و هیچم میل مرمت نیست. نترس و باژگونه مباش. این نیست که تو آنجا در تنهایی و سکوت و هجر باشی و من صاحب قهقهه‌های مستانه. این نیست که شرارهای دلت دستخوش بادهای زمستان باشد و من نوبهارانگی کنم. یک بدان سال است که افتادم از شرر دیگر. نترس و باژگونه مباش.

۱۰/۰۳/۱۳۹۵

می‌دونی؟! علاقه‌ای به اینکه کسی رو‌در‌رو ازم تعریف کنه ندارم. در اتاق کارم بودم و مشغول به کاری. همکار مسنی دارم (آقای س) که درب زد و وارد شد. نگاه پرسشگرش کردم که کارت چیه؟ فهمید بی‌وقت آمده. گفت آمدم باهاتون سیگاری دود کنم آقای موسوی. اجازه‌ش دادم بنشینه. نشست، سیگارش رو روشن کرد. من هم. شروع به صحبت بی مقدمه‌ای کرد اینطور: می‌دونی چیه آقای موسوی؟ می‌دونم که هرکی ازین درب میاد داخل باهات فقط صحبت کار می‌کنه، گاهی تو چهره‌ت دیدم خستگی این اوضاع رو. از طرفی خوشحالم باهات همکارم. تو کسی هستی که برای خودت ساعت‌های فراغت شخصی می‌سازی و همه وجودت خلاصه در این جغرافیا نیست. اینکه مطالعه می‌کنی یا موسیقی گوش می‌دی آدم انگار می‌کنه بخشی از وجودت جای دیگری سیر می‌کنه و پاره‌ای ازت مال عوالم اینجاست. با اینکه سن و سالت از من کمتره ازت چیزهایی یاد گرفتم. مهم‌اش اینکه با غریزه کار نمی‌کنی مثل خیلی‌ها و فکر می‌کنی به کارت و ایده داری. نگاهم رو به پایین انداخته و خودم رو به بازی با دود سیگار مشغول کرده بودم. گفتمت، علاقه‌ای ندارم کسی رودررو ازم تعریف کنه چون از اساس چندانی به تعاریف اغیار از خودم ندارم باوری. من چیز قابل ستایش و تعریفی در خودم نمی‌بینم. در عوض به حرفای تلخت یادم افتاد. "س" ازم تعریف می‌کرد و من حرف‌های دشوار تو رو می‌شنیدم. رسید تا جایی که سربلند کردم دیدم "س" گرم حرف زدن بود، لب‌هاش تکان می‌خورد و صداش صدای تو بود. ترسیدم لحظه‌ای. گمانم برد مجنون یا اثیری شدم. میون حرفش پریدم که ولش کن این حرفا رو آقای "س". بیا برات آواز ماهور استاد بذارم از قطعه سوم آلبوم چشمه نوش. حرفش رو قطع کرد و صدای استاد اتاق رو پرکرد. خالی میون من و آقای "س". خالی میون من و فاصله حالا دیگه نجومی با تو. خالی تعاریف "س" و حرف‌های سخت تو رو. گفته بودمت شجریان یه چاله بزرگه. اسیرت می‌کنه. می‌خونه، آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونه:
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحبنظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست (هست؟)

۹/۲۹/۱۳۹۵

از تو که پنهان نباشد شب‌ها وحشتناک خوابم می‌برد. پروسه خواب به‌شدت کشدار و پرزحمت شده. تازه وقتی خواب می‌بردم سمفونی سازهای ناکوک و اپرای تصاویر ترسناک هنگامه می‌گیرد. از یادها برایت بگویم. هرآنچه تصویر و شخص و فعل در گذشته بوده، چه آنانی که خاطر دارم‌شان و آنانی که مدت‌هاست از یاد برده‌ام دیگر، جانی تازه می‌گیرند. یادهایی که جراتم می‌گیرند و به اندوه وامی‌دارندم. کسانی از نمی‌دانم کجای تاریخ و ذهن قد برمی‌کشند، همچو جنگاور چریکه تارا، پیش می‌آیند، حرف‌های سخت و تلخ می‌زنند و کارها می‌کنند. آه اگر بدانی‌ چه‌ها می‌کنند و می‌گویند. شب‌ها موسم آورد است و تختم آوردگاه و من سخت بی دفاع و پناه. یاد بعضی نفرات .آتشم می‌گیرد. اشکم می‌بخشد. از ابتدای ظهور شب نگرانم و می‌ترسم

۹/۲۷/۱۳۹۵

آدمی تنهاست با دردی که دارد
مثل اینکه تندخیز ابری بر خارستان ببارد.

قسمتی از نثر بلند خانه سریویلی/ نیما یوشیج

۹/۰۹/۱۳۹۵

توصیه‌هایی برای او

می‌دانستم سالها عزم سفر داشت. به قشم، هرمز، هنگام و ناز. می‌دانم هنوز هم همان سوداش هست. پس توصیه‌هایی برایش می‌نویسم. برایت می‌نویسم که اگر دیدی، خواندی یا جایی شنیدی به کار آیدت.
برای سفر حتما پوتین کوه با خود ببر. کوله‌ای که بقدر آبی و جیره‌ای جا داشته باشد. همین. سبک برو. اما از آب غافل نشو. جنوب سرزمین عطش است هرجاش. فصل خوب و بد هم ندارد. هرم تفتیده خاکش به جان و تن می‌نشیند. اما هرمز. این زمین جادو. هرکجایش را سعی کن ببینی. آنجا آب بیشتری طلب خواهی کرد. بوی گندیده ماهی‌ها می‌آید. ماسک همراه ببر. مگس هم بیداد می‌کند. همین. باقی همه لذت ناب است. شوق است. شوقی که شاید وا داردت به کشیدن فریاد. فریادی از سویدای جان.